بهراد منبهراد من، تا این لحظه: 12 سال و 22 روز سن داره

♥بهراد بهترین هدیه ی خدا♥

برگشت مامان مژگان و بابا مجید....

دیروز بابا مجید و مامان مژگان از سفر حج برگشتن و ما رفتیم به استقبالشون فرودگاه الهی بمیرم برات صبح زود بیدارت کردیم البته چه عرض کنم نصف شب بود ساعت ۳صبح آمادت کردیم با اینکه کلی خوابت می اومد اما با خوش اخلاقی لباس پوشیدی و با گل خوش گلی که از شب قبل خریدی رفتی به استقبالشون البته تو راه خوابت برد اما حالا خاله نفیسه از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید و اصلا نخوابید تو ماشین ..... خلاصه تو با بابائی تو ماشین نشستی چون هوا خیلییییییییییییییی سرد بود دمای هوا ۱۰ درجه بود مامانی و بابائی تا مارو دیدن گفتن پسرمون کجاست ما هم گفتیم تو ماشین و بابائی تند تند رفت تا تورو ببینه تو هم تا اون رو دیدی شروع گردی به زبون خودت صحبت کردن:(گو گو -...
29 آبان 1391

مسابقه ی عکاسی

اینم عکسی که من در مرداد سال پیش در حج عمره گرفتم و برام زیباترین عکس دنیاست.... که ٣ موضوع( انسان . آسمان . چراغ ) گنجونده شده بعلاوه ی معبود..........   ...
28 آبان 1391

برنده شدن در مسابقه عکاسی.....

بازم مثل همیشه برررررررررررررررررنده شدیم عززززززززززززیز مامان ....... و نفر اول در مسابقه ی عکاسی فریبا جون شدیم............. اینم عکسی که سال قبل در مکه گرفتیم و تو این مسابقه برنده شد...... به نظر خودم این عکس خیییییییییییییییییییلیییییییییییی زیبا و امیدوارم هر کی آرزوی دیدنش رو داره به زودی زود قسمتش بشه و بره ببینه چون تا نری نمی دونی چه جور جائیه وقتی بری می فهمی که چقدر عاشقییییییییییییییییییییی ........(دیگه داره گریم می گیره)   . ممنون از فریبا جووووووووووووون با ایده های قشنگش......... ...
22 آبان 1391

ماهگرد زهرا ناز....

سلام عشق مامانی .... همون طور که میدونی دیشب ماهگرد زهرا ناز بود همگی خونه مامانی مژگان اینا بودیم یه جشن کوچولو گرفتیم و کلی خوش گذشت و این طوری این خانوم کوچولو ۴ماهگی رو به پایان رسوند....                                                ۵ماهگیت مباااااارک عزیز خااااله........                      ...
21 آبان 1391

ماهگرد7

                                                        و پایان ۷ماهگی عشق مامان   باورم نمیشه که این ماه هم گذشت و تو یک ماه دیگه بزرگتر شدی عزززززززییییییییز ماااااااااادر ...... امروز ۱۷ آبان بود مثل هر ماه ماهگرد تولد تو و شما ٧ماهگی رو به لطف خدا به پایان رسوندی و ٨ماهگی رو آغاز کردی و ما مثل همیشه هر ماه یه جشن کوچولو برای یادبود چنین روز قشنگی می ...
18 آبان 1391

معاینه پایان 7ماهگی

  چند روزه یکم سرفه می کنی و صدات گرفته برای همین امروز شما رو هم برای معاینه پایان ۷ماهگی بردیم دکتر هم برای گرفتن اون صدای قشنگت عزیزم ..........   خلاصه اینکه آقای دکتر طبق روال هر ماه اول قد و وزن شما رو گرفت و بعد معاینه کرد و تو سیستم ثبت کردو گفت که؟ آقای دکتر:قد:۷۲        وزن:۱۰ کیلو       دور سر:۴۶ مامان:به نظر شما خوبه آخه از ماه قبل تا به الان وزنش تغییر نکرد؟!!! آقای دکتر:این طبیعی و تو همه ی بچه ها همین طوره بچه ها از این سن وزنشون به کندی افزایش پیدا می کنه......... مامان:گرفتگی صداش به چه دلیل؟ آقای دکتر:خروسک گرفته براش یک دارو ...
14 آبان 1391

اولین عید غدیر.....

                                                                          بهراد مامان عیدت مباااااااااارک امروز عید غدیر بود و وقت عید دیدنی رفتن و عیدی گرفتن و من از صبح با سر و صدای شما و بابائی بیدار شدم و بعد شما رو واسه رفتن به مهمونی حمام کردم  بعد پوشیدن لباس ن...
14 آبان 1391

فعالیت های 7ماهگی بهراد مامان....

امشب 3تایی رفتیم بیرون و کلی دور دور کردیم و بعد برای شام بابائی مارو برد پالم الهی بمیرم موقع شام همش دلت می خواست غذای مارو بخوری اما هیچ کودومش به دردت نمی خورد تا بهت بدم و تو هم تا آخر سروصدا کردی بعد شام رفتیم به سمت magic land یا همون سرزمین سحر و جادو که برای بازی بچه ها تو همون سالن غذا خوری طراحی شده که ایشاالله وقتی بزرگ تر شدی  میری توش وکلی بازی می کنی اما امشب فقط محض آشنایی بردمت تو وقتی رفتی تو همش هواست این طرف و اون طرف بود و هر چی واسه عکس گرفتن صدات می کردم هواست به بچه ها بود که داشتن بازی می کردن........ حالا از فعالیت های این ماهت بگم که:  وروجک من این روزا خییییییییی...
11 آبان 1391

بهراد و پیاده روی......

این روزا هوا عالیه و جووووون میده واسه پیاده روی ۳نفره البته یه کوچولو هوا واسه شما گل پسر سرده که با یکمی لباس مشکل حل شد............. و با هم از خونه به سمت اسکله حرکت کردیم شما هم تو کالسکه کلی کیف می کردی و تمام هواست به اطرافت بود هی ذوق می کردی من و بابائی هم کلی بهمون خوش گذشت و تمام مسیر ا هم حرف زدیم و بعد ۵۵ دقیقه پیاده روی برگشتیم خونه و اینبار با ماشین رفتیم دور دور حالا قراره از این به بعد اگه هوا مارو یاری کنه هر شب ببریمت دور دور که حسااااااااااابی کیف کنی عشق مامان ........... ...
9 آبان 1391